داستان کوتاه شیر و موش مناسب کودکان

داستان کوتاه شیر و موش مناسب کودکان

داستان شیر و موش

روزی روزگاری شیرجوان و بزرگی زیر یک درخت بلند خوابیده بود.

ناگهان موشی از راه رسید و شروع به سرو صدا کرد و روی یال های شیر، بالا و پایین می پرید.

شیر جوان به شدت عصبانی شد و با یک حرکت موش را گرفت و میان پنجه هایش اسیر کرد و خواست موش را ببلعد.

موش کوچک با گریه گفت: ” منو ببخش سلطان جنگل، خواهش میکنم، بار آخرمه ، دیگه قول می دم تکرارش نکنم”

شیر خشمگین وقتی دید موش به شدت پشیمان است و گریه می کند دلش به رحم آمد و موش را آزاد کرد.

چند وقت گذشت تا اینکه شیر به دست شکارچی، اسیر شد و شکارچی با طناب او را به درخت بست.

شکارچی و دوستانش رفتند تا قفسی پیدا کنند که شیر رو به باغ وحش ببرند.

همون موقع اتفاقی موش از آن جا رد می شد و ناگهان دید که ای وای شیر اسیر شده..

فورا به سمت او دوید و بدون معطلی طناب ها رو با دندان هاش جوید و شیر را آزاد کرد. سلطان جنگل از اون خیلی تشکر کرد.

موش به شیر گفت: حالا منو واقعا بخشیدی ؟

شیر از کمک موش خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد که چه زود مزد مهربانیشو گرفته .

پس از این داستان درس گرفتیم که کوچکترین محبت به دیگران پاداش خیلی خیلی بزرگتری خواهد داشت. پس همیشه سعی کنیم با دیگران مهربان باشیم